رد شدن به محتوای اصلی

اندر حكايت ما3

.
خلاصه كه ماه و خورشيد تصميم گرفتند كه يه مدت باهم خلوت كنند تا بتونند بهتر تصميم بگيرند ولي فكر كردند كه اين غير ممكنه كه بتونند اين دو ستاره همزمان تو يه آسمون باشند، همينطور كه سخت مشغول فكر كردند بودند خداي مهربون در گوش جفتشون گفت: غصه نخوريد يه آسمون خلوتي هست تو يه گوشه اين دنيا كه من مخصوص خلوت كردن دلداده ها ساختم اونجا نه كسي بهتون كاري داره نه قانوني وجود داره كه مجبور بشين صبح و شب طلوع و غروب كنيد تنها قانوني كه وجود داره اينه كه 10 روز بيشتر نمي تونيد اونجا بمونيد و توي اين 10 روز هم بايد باهم باشيد يعني اگه مشكلي پيش اومد هم نمي تونيد از هم جدا بشيد، اين دو ستاره با شنيدن اين خبر اينقدر خوشحال شدند كه خط لبخندشون از چهره شون هم زد بيرون، ولي خورشيد خانوم بعد از اينكه شور شوقش يكم فروكش كرد گفت: خوب اگه ما از اينجا بريم آسمون اينجا خالي مي شه اينجوري هم كه نمي شه دوباره دستشو زد زير چونش زانوي غمش رو هم در آغوش گرفت و گفت: مي دونستم نمي شه خدا انگار يادش رفته كه ما بايد تو آسمون باشيم جاي خاليمون رو كه نميتونه با گلدون گل يا يه قاب عكس پر كنه، خدا برگشت بهش گفت: خانوم خانوما تو چرا اينقدر نگراني؟ تو چرا بدبيني؟ گفتم كارهاتون و بسپرين به من تو چرا به جاي من هي مي شيني فكر مي كني و غصه مي خوري؟ خوب معلومه اگه اينكارها رو خودتون دوتا بخواين انجام بدين معلومه نمي شه ولي اگر هر كاري رو بسپرين به استادش هم خودتون رو اذيت نكردين هم كاراتون به خوبي انجام مي شه، خورشيد خانوم كه انگار هنوز كامل باور نكرده بود گفت: آخه چطوري مي شه؟ ما كه ... خدا وسط حرفش پريد و گفت: جاي خاليتون رو با ابر مي پوشونم اين 10 روز آسمون روز و شب ابريه باز هم حرفي هست؟ اين دوتا ستاره كه از ذوقشون نزديك بود جيغ بزنن گفتند: نه فقط كي مي تونيم بريم؟ خدا گفت: هر چه زودتر، الان وسط فصل پاييزه اگه 10 روز هم هوا ابري بشه اين زميني ها تو اين ماه و توي اين فصل هيچ شكي نمي كنن براي اينكه از ابرهم خسته نشند يه چند روز هم براشون بارون مي فرستم شما همين فردا مي تونيد بريد.
.
دم دمهاي صبح يعني وقتي هوا گرگ و ميش بود وقت غروب ماه وطلوع خورشيد بود، ماه و خورشيد پشت كوه باهم قرار گذاشتند و دست هم و گرفتند و رفتند به سمت سرزمين طلايي، راه طولاني بود ولي اينقدر اين دو ستاره اين مدت كم تونسته بودند همديگرو ببينند كه اين راه طولاني با كلي حرفي كه گوشه دلشون تلنبار شده بود اصلا به نظرشون نيومد تا زماني كه متوجه شدند اين آسمون رنگش با همه آسمونها فرق مي كنه رنگش كاملا طلايي اونجا بود كه فهميدند رسيدند به سرزمين خلوت دلداده ها، دوروبر خودشون رو يه نگاهي انداختند ديدند هم ستاره هاي تو آسمون هم مردم توي زمين سرشون تو كار خودشونه، ستاره هاي آسمون از اون بالا زل نزدند به زمين و مردم زمين هم سر كج نكردند به طرف آسمون اونجا بود كه با خيال راحت يه نفسي كشيدند و با هم راه اوفتادند تا از بالا تا پايين از شرق به غرب و از شمال به جنوب اين سرزمين و نظاره كنند اينقدر اين دو ستاره مشغول خوش و بش كردند و بگو و بخند بودند كه متوجه نشدند زمان خيلي زيادي از روز گذشته و هوا همچنان روشنه ماه كه حسابي خسته شده بود گفت: اينجا چرا شب نمي شه هوا چرا كاملا روشنه ستاره اي كه از كنارشون داشت عبور مي كرد بهشون گفت: اينجا شب نداره اين سرزمين هميشه روشنه .....
.
ماه و خورشيد همه جاي اين سرزمين رو گشتند اينقدراونجا سرگرمي داشتند كه به طور كل فراموش كردند كه اومدند توي اون سرزمين كه باهم خلوت كنند، روزها پشت سرهم مي گذشت و اين دو ستاره هم كاملا غرق در خوشي بودند البته ناگفته نمونه كه گاه گداري يه بگو مگوي كوچلو هم مي كردند ولي خيلي كوچلو بود و زود فراموش مي كردند. خورشيد خانوم كه بيشتر حواسش پرت ديدنيهاي اون سرزمين شده بود هي از اين گوشه سرك مي كشيد ببينه چه خبره بعد مي رفت يه گوشه ديگه، جناب ماه هم ديدنيها رو مي ديد هم حواسش حسابي به خورشيد خانومش بود. جناب ماه به خورشيد خانوم پيشنهاد داد حالا كه آسمون و زمين اين سرزمين رو زيرو رو كرديم بهتره يه نگاهي هم به دنياي آبهاش بندازيم، خورشيد خانوم هم كه دنبال هيجان بود با اين پيشنهاد جناب ماه موافقت كرد دست همديگرو گرفتند و با يه چشم به هم زدند خودشون رو پرت كردند وسط دريا با هم رفتند اون ته دريا اون زير هي قٍل قٍل مي خورند خندشون مي گرفتند آبها رو قٌل قٌل مي كردند كلي ماهي رنگارنگش رو ديدند دنبال ماهي ها مي كردند و گاه گداري به صخره ها مي خوردند و صورتشون رو زخمي مي كردند. اينقدر اين دو ستاره آسمون و زمين و زير آبش رو گشتند تا 10 روزشون به پايان رسيد...
.

نظرات

Homan گفت…
حیف که انگاری امسال خشکسالی اومده. خدا یادش رفت دوباره به ابرها بگه بیان جای ما.
بهم چسبید خیلی زیاد. یاده روزای طلایی افتادم.

پست‌های معروف از این وبلاگ

Crazy, Stupid, Love. (2011)

فیلم: (Crazy, Stupid, Love (2011 یا دیوانه احمق عشق کارگردان های این فیلم:  Glenn Ficarra, John Requa نویسنده :  Dan Fogelman بازیگران شاخص:  Steve Carell, Ryan Gosling and Julianne Moore  فیلم در شاخه:  Comedy, Drama, Romance زمان فیلم:  118 min داستان فیلم در مورد زن و شوهری است که بعد از چندین سال زندگی مشترک زن به این نتیجه می رسه که از شوهرش جدا بشه و به دنبال عشقش بره مرد که دچار شوک بزرگی شده به طور اتفاقی با مرد جوان و خوشتیبی آشنا می شه که به راحتی می تونسته با دخترها ارتباط برقرار کنه و اونها رو بدست بیاره و راههای بدست اوردن دل خانوم ها رو به دوست جدیدش یاد می ده بعد از مدتی همه شخصیتهای فیلم در یک رابطه فامیلی ناخواسته قرار می گیرند و به طور اتفاقی باهم روبرو می شند. فیلم از دید کمدی جالب هست و امتیاز خوبی رو بدست می یاره اگر برای یک روز تعطیل کسل کننده دنبال یه برنامه هستید می تونید با دیدن این فیلم حال و هواتون رو عوض کنید و خنده رو به لبتون بیارید. در ضمن این فیلم ارزش یکبار دیدن رو حتما داره. من به شخصه...

La piel que habito _ The Skin I Live In (2011)

فیلم: (La piel que habito _ The Skin I Live In (2011 یا پوستی که در آن زندگی می کنیم کارگردان:  Pedro Almodover نویسنده:  Pedro Almodover بازیگران شاخص:  Antonio Banderas, Elena Anaya and Jan Cornet فیلم در شاخه:  Drama, Thriller زمان فیلم: 117 min در ابتدا بگم که این فیلم به زبان اسپانیایی است و سعی کنید حتما قبل از دیدنش زیرنویس براش دانلود کنید. جراح حاذقی به نام رابرت در تلاش است که پوستی  از ژن خوک برای انسان درست کند که در برابر نیش حشرات و آتش مقاومه،  رابرت  در خانه ویلایی خود دختری با لباس چسبان و بدن نمایی رو در یک اتاق در بسته نگه می داره که گاه گداری بروی آن تحقیقاتی انجام می ده در ابتدای فیلم هویت دختر و اینکه از کجا آمده اصلا مشخص نیست و همین معما تماشاگر رو برای دنبال کردن صحنه های بعدی با خودش می بره ولی در طول فیلم با فلش بک های که با یادآوری بازیگران از گذشته شون می شه سرگذشت دختر آشکار می شه و دختر زیبای محبوس در واقع همان پسری است که سالهای قبل به دختر جراح تجاوز کرده و باعث مرگش شده بو...

بستنی زمستونی

. تمام اون روزهایی که از دوران کودکیمون به یادمون می یاد جزء خاطراتمون محسوب می شه که به یادآوریش برای اکثر افراد شیرین و دلچسبه، شاید اون روزها توی اون دوران برامون خیلی عادی گذشته ولی قطعا الان که به یاد می یاریمشون از اون لحظاتمون کلی لذت می بریم این خاطرات می تونه برای موضوعهای خیلی خاصی نباشه ولی الان چون اون لحظات رو به یاد می یاریم برامون خیلی خاصه. من یکی از خاطرات شیرین زمستونیم برای بستنی زمستونیه. یادمه بچه که بودم همیشه زمستونها مامانم برام می خرید و من هم همیشه اسمشو یادم می رفت. یادمه یه بار توی فصل تابستون هوسش رو کردم که مامانم گفت: این بستنی ماله زمستونه که به اون صورت سرد نیست و می شه راحت تو زمستون خوردش. دیشب که هوای تهرون کاملا زمستونی شده بود برای خودم خریدم و به هومن هم گفتم: اسم واقعیش چیه؟ شاید الان فقط به این بهونه بستنی زمستونی می خورم که به دنبال خاطرات شیرین کودکیم می گردم..... .