. یه روزهایی توی زندگی می یاد که توش پر از بی حوصلگیه، حس های سرد و تلخ، حس تنهایی و افسردگی، حس اشتباه کردن و پشیمانی، این روزها توی زندگی همه آدمها هست برای بعضی ها کوتاه تره برای بعضی ها طولانی تر. دوست داریم توی این روزها تو لاکمون فرو بریم، آرزو می کنیم کسی به همون زنگ نزنه، حوصله بیرون رفتن و مهمونی نداریم، حوصله اینکه به سر و وضعمون برسیم رو نداریم، احساس تنهایی و بیچارگی می کنیم. ولی کافیه کسی که تو زندگی برامون مهمه ازمون بپرسیه چی شده؟ یا بهمون بگه به همه حرفات گوش می دم بیا با من حرف بزن و تو حرف بزنی فقط حرف بزنی و تمام احساست رو بگی تمام ترسها و نگرانیها، واماندگی هایی که درونت مثل یک غول بزرگ شدند اونها رو بیرون می ریزی و وقتی بیرون می ریزی اونها کوچک می شند کوچک کوچک و بعد محو می شند و دیگه در وجودمون دیده نمی شند و او فقط گوش می کنه فقط و فقط می شنوه نه قراره چاره ای پیدا کنه نه قراره مقصر یا متهم بشه فقط می شنوه تا ما تمام حسهای درونمون رو بکشیم بیرون تا آروم بشیم. و اگر تو: یک شریک زندگی یا یک دوست یا یک مادر یا شایدهم پدر، شاید یک خواهر یا برادر، بدونین گوشها و کمی ص