تا وقتي مجردي و خونه خودتي، دنيا ساده ميگذره. اندازه توقعت از خودت. يادمه دوران دانشجويي گاهي اينقدر ظرفهاي نشسته ميموند تا كرم ميزاشت!!! وقتي ازدواج ميكني و همسرت با سليقه و مرتب باشه دنيات كم كم تغيير ميكنه. حتي وقتي تنها هم بموني ديگه نميتوني بيخيال باشي! همش يه حسي درونت نگرانه كه نظم خونه رو اونطوري كه همسرت ترتيب داده بهم نزني. بعنوان مثال، من عاشقه خوابيدن رو كاناپه جلوي تلويزيون روشن بودم، حالا كه سما رفته مسافرت برعكس چيزي كه فكر ميكردم نميتونم ديگه از اين كار لذت ببرم!؟ در حقیقت اصلن نمیتونم اینکارو کنم. هر چقدر با خودم حرف زدم و کلنجار رفتم هم نشد كه نشد. حالا سر شب که ميشه يكي هي تو كله ام ميگه برو تو جات بخواب! برو تو حات بخواب و اينقدر تكرار ميكنه کلافم کنه و پاشم برم تو تخت! ظاهرن كودك درونم بسيار مسئوليت پذيره بوده خودم نميدونستم.