18 روز گذشت و هیچ شبی از جلوی چشمام کنار نرفت اون لحظات. دلم آشوبه، هنوز باور نمیکنم. فکر نمیکردم زندگی اینقدر بی هوا باشه. عجب روزی بود 20 مهر. اینقدر ناگهانی همه چی اتفاق افتاد که هنوز هم نتونستم همه اتفاقات اون روز و شب رو کامل درک کنم. عجب روزهای سختی رو میگذرونم. در کمتر از نیم ساعت تو دستهای خودم از دستش دادم. هنوز نفسش با نفسمه. مادرم از دست رفت و میدونم که قابل برگشت نیست و همین میسوزنه منو. توی این مدت ولی یکنفر بود که لحظه ای ازم غافل نشد. از اینکه هست خوشحالم. با اینکه دیروز دومین سالگرد ازدواجمون رو گذروندیم غصه ام امون نداد که شادی کنیم. کلی به سما مدیونم بابت همه مهربونی و حمایتی که بی دریغ نثارم کرد. سما ممنونم...