.
خلاصه كه ماه و خورشيد تصميم گرفتند كه يه مدت باهم خلوت كنند تا بتونند بهتر تصميم بگيرند ولي فكر كردند كه اين غير ممكنه كه بتونند اين دو ستاره همزمان تو يه آسمون باشند، همينطور كه سخت مشغول فكر كردند بودند خداي مهربون در گوش جفتشون گفت: غصه نخوريد يه آسمون خلوتي هست تو يه گوشه اين دنيا كه من مخصوص خلوت كردن دلداده ها ساختم اونجا نه كسي بهتون كاري داره نه قانوني وجود داره كه مجبور بشين صبح و شب طلوع و غروب كنيد تنها قانوني كه وجود داره اينه كه 10 روز بيشتر نمي تونيد اونجا بمونيد و توي اين 10 روز هم بايد باهم باشيد يعني اگه مشكلي پيش اومد هم نمي تونيد از هم جدا بشيد، اين دو ستاره با شنيدن اين خبر اينقدر خوشحال شدند كه خط لبخندشون از چهره شون هم زد بيرون، ولي خورشيد خانوم بعد از اينكه شور شوقش يكم فروكش كرد گفت: خوب اگه ما از اينجا بريم آسمون اينجا خالي مي شه اينجوري هم كه نمي شه دوباره دستشو زد زير چونش زانوي غمش رو هم در آغوش گرفت و گفت: مي دونستم نمي شه خدا انگار يادش رفته كه ما بايد تو آسمون باشيم جاي خاليمون رو كه نميتونه با گلدون گل يا يه قاب عكس پر كنه، خدا برگشت بهش گفت: خانوم خانوما تو چرا اينقدر نگراني؟ تو چرا بدبيني؟ گفتم كارهاتون و بسپرين به من تو چرا به جاي من هي مي شيني فكر مي كني و غصه مي خوري؟ خوب معلومه اگه اينكارها رو خودتون دوتا بخواين انجام بدين معلومه نمي شه ولي اگر هر كاري رو بسپرين به استادش هم خودتون رو اذيت نكردين هم كاراتون به خوبي انجام مي شه، خورشيد خانوم كه انگار هنوز كامل باور نكرده بود گفت: آخه چطوري مي شه؟ ما كه ... خدا وسط حرفش پريد و گفت: جاي خاليتون رو با ابر مي پوشونم اين 10 روز آسمون روز و شب ابريه باز هم حرفي هست؟ اين دوتا ستاره كه از ذوقشون نزديك بود جيغ بزنن گفتند: نه فقط كي مي تونيم بريم؟ خدا گفت: هر چه زودتر، الان وسط فصل پاييزه اگه 10 روز هم هوا ابري بشه اين زميني ها تو اين ماه و توي اين فصل هيچ شكي نمي كنن براي اينكه از ابرهم خسته نشند يه چند روز هم براشون بارون مي فرستم شما همين فردا مي تونيد بريد.
.
دم دمهاي صبح يعني وقتي هوا گرگ و ميش بود وقت غروب ماه وطلوع خورشيد بود، ماه و خورشيد پشت كوه باهم قرار گذاشتند و دست هم و گرفتند و رفتند به سمت سرزمين طلايي، راه طولاني بود ولي اينقدر اين دو ستاره اين مدت كم تونسته بودند همديگرو ببينند كه اين راه طولاني با كلي حرفي كه گوشه دلشون تلنبار شده بود اصلا به نظرشون نيومد تا زماني كه متوجه شدند اين آسمون رنگش با همه آسمونها فرق مي كنه رنگش كاملا طلايي اونجا بود كه فهميدند رسيدند به سرزمين خلوت دلداده ها، دوروبر خودشون رو يه نگاهي انداختند ديدند هم ستاره هاي تو آسمون هم مردم توي زمين سرشون تو كار خودشونه، ستاره هاي آسمون از اون بالا زل نزدند به زمين و مردم زمين هم سر كج نكردند به طرف آسمون اونجا بود كه با خيال راحت يه نفسي كشيدند و با هم راه اوفتادند تا از بالا تا پايين از شرق به غرب و از شمال به جنوب اين سرزمين و نظاره كنند اينقدر اين دو ستاره مشغول خوش و بش كردند و بگو و بخند بودند كه متوجه نشدند زمان خيلي زيادي از روز گذشته و هوا همچنان روشنه ماه كه حسابي خسته شده بود گفت: اينجا چرا شب نمي شه هوا چرا كاملا روشنه ستاره اي كه از كنارشون داشت عبور مي كرد بهشون گفت: اينجا شب نداره اين سرزمين هميشه روشنه .....
.
ماه و خورشيد همه جاي اين سرزمين رو گشتند اينقدراونجا سرگرمي داشتند كه به طور كل فراموش كردند كه اومدند توي اون سرزمين كه باهم خلوت كنند، روزها پشت سرهم مي گذشت و اين دو ستاره هم كاملا غرق در خوشي بودند البته ناگفته نمونه كه گاه گداري يه بگو مگوي كوچلو هم مي كردند ولي خيلي كوچلو بود و زود فراموش مي كردند. خورشيد خانوم كه بيشتر حواسش پرت ديدنيهاي اون سرزمين شده بود هي از اين گوشه سرك مي كشيد ببينه چه خبره بعد مي رفت يه گوشه ديگه، جناب ماه هم ديدنيها رو مي ديد هم حواسش حسابي به خورشيد خانومش بود. جناب ماه به خورشيد خانوم پيشنهاد داد حالا كه آسمون و زمين اين سرزمين رو زيرو رو كرديم بهتره يه نگاهي هم به دنياي آبهاش بندازيم، خورشيد خانوم هم كه دنبال هيجان بود با اين پيشنهاد جناب ماه موافقت كرد دست همديگرو گرفتند و با يه چشم به هم زدند خودشون رو پرت كردند وسط دريا با هم رفتند اون ته دريا اون زير هي قٍل قٍل مي خورند خندشون مي گرفتند آبها رو قٌل قٌل مي كردند كلي ماهي رنگارنگش رو ديدند دنبال ماهي ها مي كردند و گاه گداري به صخره ها مي خوردند و صورتشون رو زخمي مي كردند. اينقدر اين دو ستاره آسمون و زمين و زير آبش رو گشتند تا 10 روزشون به پايان رسيد...
.
نظرات
بهم چسبید خیلی زیاد. یاده روزای طلایی افتادم.