.
روزها از پي هم مي اومدند و مي رفتند و خورشيد خانوم هروز از تو آسمونش به زمين و مردمانش زل مي زد و خيره مي شد، اونقدر سرك مي كشيد تو خونه ها كه گاه گداري مردم زمين مي رفتن تو خونه هاشون پنجره ها رو مي بستند و پرده ها رم مي كشيدند كه خورشيد خانوم تو خونشون سرك نكشه ولي خورشيد خانوم از پشت پرده و پنجره بسته هم جم نمي خورد و به سايه هاشون زل مي زد تا اينكه روزي از روزها پيش خودش فكر كرد من با اينكه اينقدر قشنگم با اينكه روشني بخشم با اينكه منشاء حياتم با اينكه اگه نباشم مردم زمين روز ندارند ولي مردم زمين با چيز ديگه اي زندگيشون گرم و شاده، ديد مردم زمين زير هر سقفي زير هر سايه درختي يا زير هر چتري تنها نيستن هركجا هستن دوتا هستن و هميشه هم باهم هستن يعني هركدومشون يه جفتي دارند كه با اون زير سقف سياه آسمون تو سرماي زمستون توي بر و بيابون بدون هيچ آب و نون شب تارشون رو روشن مي كنند و دل سردشون رو گرم، بيابون بي علفشون رو سبزمي كنند و ظرف خاليشون رو پر از نعمت و بركت...
خورشيد قصه ما با ديدن اين اكسيري كه گرما بخش تره و پر نورتر و زيباتر از خودشه تصميم گرفت تو آسمونها بگرده تا بالاخره ستاره خودش رو هم پيدا كنه. از آسمون كوچك خودش در اومد و رفت توي آسمون بزرگتر روزها گشت و گشت از شرق رفت به غرب از شمال رفت به جنوب اونقدر گشت تا خسته شد و خواست بره پشت كوه و شونزدهمين روز آخرين ماه فصل بهار 1386 رو هم غروب كنه كه ديد از اونطرف كوه يه ستاره داره بالا مي ياد و اون ستاره كسي نبود بجز نگين و روشني بخش آسمون شب يعني شاهزاده ستارهها جناب آقاي ماه....
.
نظرات
زندگی داستان جالبیه. گاهی در کنار هم هستیم ولی بی هدف دنبال هم میگردیم. و خوشبخت کسانی هستند که میدونند چی میخواهند و بدنبال چه میگردند.
مسلماً ماه این قصه هم از زندگیش راضی شد.