سه شنبه 20/7/89 روز خیلی سختی برای هومن و خانواده اش بود صبح مادربزرگش رو از دست داد و غروب جلوی چشممون مادرش مثل یک شمع به آرومی خاموش شد. روز خیلی سختی بود اونقدر که شونه هامون از سنگین این درد خم شد و سینه مون از تلخیش به درد اومد ولی توی این درد بزرگ و سیاه درسهایی هم بود که امیدوارم این درسها رو تا آخر عمرم به یاد داشته باشم و هیچوقت فراموششون نکنم.
1- فهمیدم زندگی به یک دم بنده می تونه به یک باره این پلکی که بسته می شه دیگه باز نشه پس چرا باید اینقدر برای موضوعات کوچیک جوش بزنیم و برای هیچ و پوچ خودمون رو درگیر کنیم که زندگی کردن رو فراموش کنیم.
2- فهمیدم که باید ثانیه ثانیه های زندگیمون رو قدر بدونیم چون لحظاتی که می گذره قابل برگشت نیست.
3- فهمیدم که قدر پدر و مادر و تمام عزیزانمون رو بدونیم که اونها همیشگی نیستن و هر آن ممکنه از دستشون بدیم و اگر خدا نکرده از دست بدیم با هیچ چیزی نمی تونیم جای اونها رو پر کنیم.
4- فهمیدم وقتی کسی عزیزی رو از دست بده به هر نحوی شده از سر زدن یا تلفن زدن یا حتی اس ام اس زدن باهاش همدردی کنیم چون همین همدردی ها حتی اگه کوچیک باشه باز به آدم دلگرمی و تسکین می ده.
5- فهمیدم آدمی توی دنیا از خودش جز خوبی یا بدی باقی نمی زاره چقدر خوبه که وقتی رفت همه جا پشت آدم ذکر خوبی هاش باشه.
6- فهمیدم وقتی با دیگران با خوبی رفتار کرده باشی وقتی عزیزی رو از دست می دی وجدانت راحته.
7- فهمیدم که آدم باید قدر فرصتها رو بدونه براحتی از دست نده.
8- فهمیدم که اگر عزیزی رو از دست دادی درسته که خیلی سخته ولی فرصتی است که قدر عزیزان دیگر و بدونیم با افسوس خوردن کاری رو نمی تونیم پیش ببریم ولی می تونیم کارهای رو براش انجام بدیم که دوست داشت و روحش شاد می شه.
نظرات